محل تبلیغات شما


توی یهمحله قدیمی چن نفر با هم زندگی می کردن. یه روز که توی صف نونوایی ایستاده بودن.

اولیگفت: من زرگرم، گوشواره طلا دارم.

دومیگفت: رفتگرم ، آشغالاتونو می برم.

سومیگفت: من نقاشم، تابلوهای خوب می کشم.

چهارمیگفت: پرستارم، به فکر حال بیمارم.

پنجمیگفت: نه زرگرم نه نقاش

نهرفتگر نه کفاش

تنبلمو بی کاره

هیچ کی دوسم نداره.

قصه انگشت ها(خانواده)

کودکم من (به بهانه ی روز کودک)

قصه انگشت ها(مدرسه)

توی ,یه ,زرگرم ,نقاش ,کفاش ,پنجمی ,گفت من ,بیمارم پنجمی ,حال بیمارم ,پنجمی گفت ,نه زرگرم

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

** خانه دل ** Violet's page Ann's site afdetideads سایت تخصصی رایانه مهندس احمدی quilocaltu پخش قهوه عبدالهی sersiloro samoucernia turpillnabrough