تویخونه ای که اندازه ی کف دست بود، یه خونواده زندگی میکردن.یه روز.
اولیگفت: من پسرم، کار دارم توپ شده روزگارم.
دومیگفت: من پدرم، کار دارم میرم که پول درآرم.
سومیگفت: من مادرم، کار دارم زیاده کار و بارم.
چهارمیگفت: من دخترم، کار دارم عروسکم مریضه، تو خونه بیمار دارم.
انگشتشست خندید و گفت: از همه کوچکترم.
رو خرخود سوارم.
هیچ کاری هم ندارم.
کار ,یه ,خونه ,انگشت ,تو ,شست ,گفت من ,کار دارم ,بیمار دارم ,خونه بیمار ,تو خونه
درباره این سایت