پنج تاانگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن.
یه روزصبح که از خواب بیدار شدن.
اولیگفت: دیشب که بارون اومد،
دومیگفت: شرشر ناودون اومد.
سومیگفت: چه برقی آسمون می زد، ندیدی؟
چهارمیگفت: بارون چه آوازی می خوند، شنیدی؟
انگشتشست گفت که خدا مهربونه
خدایابر و بارونه
چشمهرو پر آب می کنه
باغ ها رو سیراب می کنه.
بارون ,انگشت ,کنه ,ها ,رو ,یه ,می کنه ,شست گفت ,انگشت شست ,گفت که ,که خدا
درباره این سایت