محل تبلیغات شما


پنج تاانگشت بودن که روی یه دست زندگی می کردن.

یه روزصبح که از خواب بیدار شدن.

اولیگفت: دیشب که بارون اومد،

دومیگفت: شرشر ناودون اومد.

سومیگفت: چه برقی آسمون می زد، ندیدی؟

چهارمیگفت: بارون چه آوازی می خوند، شنیدی؟

انگشتشست گفت که خدا مهربونه

خدایابر و بارونه

چشمهرو پر آب می کنه

باغ ها رو سیراب می کنه.

قصه انگشت ها(خانواده)

کودکم من (به بهانه ی روز کودک)

قصه انگشت ها(مدرسه)

بارون ,انگشت ,کنه ,ها ,رو ,یه ,می کنه ,شست گفت ,انگشت شست ,گفت که ,که خدا

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سئو calfloudempmo cespaddredic درد نیوز فتوشاپ 1 peecohanra Yazdandoost.ir restdidisnalb مدل لباس زنانه-عکس های مدل لباس دختران جوان-مدل لباس شیک زنانه 2012 رباتیک،نجوم